پیانو...

آپلود عکس 

چشما شو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو.

صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد.

روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی، موسیقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت.

مثه یه آدم عاشق، یه دیوونه، همه ی وجودش توی نت های موسیقی خلاصه می شد... هیچ کس اون نمی دید.

همه، همه ی آدمایی که می اومدن و می رفتن... همه ی آدمایی که جفت جفت دور میز میشستن و با هم راز و نیاز می کردن... فقط براشون شنیدن یه موسیقی مهم بود.

از سکوت خوششون نمیومد...

اونم می زد... غمناک می زد، شاد می زد، واسه دلش می زد.

صدای موسیقی براش مثه دریا بود... بدون انتها، وسیع و آروم.

یه لحظه چشاشو باز کرد و در اولین لحظه نگاهش با نگاه یه دختر تلاقی کرد.

یه دختر با یه مانتوی سفید که درست روبه روش کنار میز نشسته بود.

تنها نبود... با یه پسر با موهای بلند و قد کشیده.

چشمای دختر عجیب تکونش داد... یه لحظه نت موسیقی از دستش پرید و یادش رفت چی داره میزنه.

چشماشو از نگاه دختر دزدید و کشید روی دکمه های پیانو.

احساس کرد همه چیش به هم ریخته

دختر داشت می خندید و با پسری که روبه روش نشسته بود حرف می زد.

سعی کرد به خودش مسلط باشه. یه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن. نمی تونست چشماشو ببنده. هر چند لحظه به صورت و چشمای دختر نگاه می کرد. سعی کرد قشنگ ترین اجراشو داشته باشه... فقط برای اون.

دختر غرق صحبت بود و مدام می خندید.

و اون داشت قشنگ ترین آهنگی رو که یاد داشت برای اون می زد.

یه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست.

چشاشو که باز کرد دختر نبود.

یه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و بر و نگاه کرد. ولی اثری از دختر نبود.

نشست، غمگین ترین آهنگی رو که یاد داشت کشید روی دکمه های پیانو.

چشماشو بست و سعی کرد همه چیزو فراموش کنه...

شب بعد همون ساعت، وقتی که داشت جای خالی دخترو نگاه می کرد دوباره اونو دید.

با همون مانتوی سفید... با همون پسر... هر دوشون نشستن پشت همون میز و مثل شب قبل با هم گفتن و خندیدن.

و اون برای دختر قشنگ ترین آهنگشو مثل شب قبل با تمام وجود زد. احساس می کرد چقد موسیقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه. چقد آرامش بخشه.

اون هیچ چیز نمی خواست... فقط دوست داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشیده شو روی دکمه های پیانو بکشه... دیگه نمی تونست چشماشو ببنده.

به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسیقی پر می کرد.

شب های متوالی همین طور گذشت... هر روز سعی می کرد یه ملودی تازه یاد بگیره و شب اونو برای دختر بزنه. ولی دختر هیچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد.

ولی این براش مهم نبود. از شادی دختر لذت می برد. و بد ترین شباش شبای نیومدن اون بود.

اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگیزه انگشتاشو روی دکمه های پیانو فشار میداد و می رفت تو خودش.

سه شب بود که اون نیومده بود. سه شب تلخ و سرد...

و شب چهارم که دختر با همون پسر اومد... احساس کرد دوباره زنده شد.

دوباره نت های موسیقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشید و صدای موسیقی با قطره های اشکش مخلوط می شد.

اون شب دختر غمگین بود. پسر با صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ریخت.

سعی کرد یه موسیقی آروم بزنه... دل تو دلش نبود. دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه.

ولی تموم نیازشو توی موسیقی که میزد خلاصه می کرد.

نمیتونست گریه ی دخترو ببینه. چشماشو بست و غمگین ترین آهنگشو به خاطر اشکای دختر نواخت.

همه چیشو از دست داده بود. زندگیش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود.

یه جور بغض بسته ی سخت، یه نوع احساسی که نمیشناخت، یه حس زیر پوستی داغ، تنشو می سوزوند.

قرار نبود که عاشق بشه.

عاشق کسی که نمی شناخت. وای شده بود... بد جورم شده بود. احساس گناه می کرد... ولی چاره ای هم نداشت. هر شب مثل شب اول فقط برای اون می زد....

یک ماه ازش بی خبر بود. یک ماه که براش یک سال گذشت. هیچ چی بدون اون براش معنی نداشت. چشماش روی همون میز و صندلی خالی دنبال نگاه دختر می گشت. و صدای موسیقی بدون اون براش عذاب آور بود.

ضعیف شده بود... با پوست کشیده و چشمای گود افتاده...

آرزوش فقط یه بار دیگه دیدن اون دختر بود... یه بار نه؛ برای همیشه...

اون شب... بعد ار یک ماه... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پیانو جون میداد... دختر با همون پسر از در اومد تو.

نتونست از جاش بلند نشه... بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش.

بغضش داشت می شکست و تموم سعیشو می کرد که خودشو نگه داره.

دلش می خواست داد بزنه: تو کجایی آخه؟؟؟

دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به هم ریخته ی مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون، و برای خود اون بزنه... و شروع کرد.

دختر و پسر همون جای همیشگی نشستن. و دختر مثل همیشه حتی یه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد.

نگاهش از روی صورت دختر لغزید روی انگشتان اون و درخشش یک حلقه ی زرد چشمشو زد. یه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سینه ش لغزید پایین.

چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زیر نگاه سنگین آدمهای دور و برش حس کرد. سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت.

سرشو که آوورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد.

- ببخشید اگه میشه یه آهنگ شاد بزنید... به خاطر ازدواج من و سامان... امکان داره؟

آب دهنشو قورت داد و تموم انرژیشو مصرف کرد تا بگه: حتما....

یه نفس عمیق کشید و شاد ترین آهنگی رو که یاد داشت لا تموم وجودش

فقط برای اون

مثل همیشه فقط برای اون زد...

اما هیچ کس لابه لای اون موسیقی شاد... نتونست اشک های گرم اونو که از زیر پلکاش دونه دونه می چکید ببینه

پلک هایی که با خودش عهد بست برای همیشخ بسته نگهشون داره...

دختر می خندید

پسر می خندید

و یک نفر که هیچ کس اونو نمی دید

آروم و بی صدا

پشت نت های شاد موسیقی

بغض شکسته شو تو سینه رها می کرد....

بچه ی حاضر جواب!

آپلود عکس

مادر خطاب به بچه ی خردسالش:

- هیچ میدونستی وقتی که اون شیرینی رو یواشکی بر میداشتی، در تمام مدت، خدا داشت تورو نگاه می کرد؟

- آره مامان جونم!!

- و فکر میکنی به تو چیزی میگفت؟

- میگفت غیر از ما دو نفر کسی نیست، پس میتونی دوتا برداری!!!!


خداوند امید شجاعان است، نه بهانه ی ترسو ها.

* نورمن وینسنت پیل *

هیچ کس زنده نیست... همه مردند

آپلود عکس

دوستی میگفت: خیلی سال پیش که دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند. تعدادی هم برای محکم کاری دوبار این کار را انجام میدادند، ابتدا و انتهای کلاس، که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلای بشینی. هم رشته ای داشتم که شیفته ی یکی از دختران هم دوره اش بود. هر وقت این خانم سر کلاس حاضر بود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون میگفت: استاد همه حاضرند!

و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، میگفت: استاد، امروز همه غایبند، هیچ کس نیامده!

در اواخر دوران تحصیل، با هم ازدواج کردند و دورادور میشنیدم که بسیار خوب و خوش هستند. امروز خبر دار شدم که آگهی ترحیم با نو را با این مضمون چاپ کرده است:

هیچ کس زنده نیست... همه مــــــــــــــــــــردنــــــــــــــــــد.



آمده ام تا گلی پیشکشت کنم، اما تو لایق همه ی باغ منی؛ باغ من از آن تو باد...

* رابیندرانات تاگور *

دوستت دارم

x5qgksm13bh61kpjkwi5.jpeg

زن و شوهر جوانی سوار بر موتور سیکلت در دل شب می راندند...

آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند...

زن جوان: یواش تر برو! من می ترسم!

مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره!

- خواهش می کنم، من خیلی میترسم!

-خب، اما اول باید بگی دوستم داری...

-دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی؟

-مرا محکم بگیر...

- خب، حالا میشه یواش تر برونی؟

-باشه، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، آخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم میکنه...

.

.

.

.

.

.

روز بعد روزنامه ها نوشتند:

« برخورد یک موتور سیکلت با ساختمانی حادثه آفرید. »

.

.

.

در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت...



مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود، پس بدون این که زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند...