از آבَمـ ـ ـاے مـَـ ـ ـغـرور بَـבتـــ ـ ـ نَـیـاב ، اونـامـ یـہ زمانے خیلے خورב شُــבَטּ
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و هشتم شهریور ۱۳۹۲ ساعت 17:20 توسط ماهدخت
|

شب سردی است، و من افسرده
راه دوری است، و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
میکنم، تنها، از جاده عبور
دور مانند ز من آدم ها
سایه ای از سر دیوار گذشت.
غمی افروز مرا بر غم ها
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی.
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر، سحر نزدیک است.
هر دم این بانگ برآرم از دل
وای، این شب چقدر تاریک است!
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک، غمی غمناک است.
* سهراب سپهری *