اگه من یه روز نباشم...

اگه من یه روز نباشم کی از عشقت می میره؟
یه روزی میرم و اون روزه که گریه ت میگیره
اگه من یه روز برم برای کی ناز میکنی؟
روی بوم کی میشینی با کی پرواز میکنی؟
وقتی که قهر میکنی منتتو کی میکشه؟
اگه من یه روز نباشم سرنوشتت چی میشه؟
کی واسه ت لالایی میگه چشماتو رو هم بذاری؟
کی میزاره تو همه ش براش بهونه بیاری؟
با کلیدش کیه قفل اخماتو باز میکنه؟
اون شبا که سردته کی دستتاتو ها میکنه؟
وقت گریه سرتو رو شونه ی کی میذاری؟
به یه آغوش دیگه که آخه عادت نداری
اگه من یه روز نباشم کی از عشقت میمیره؟
یه روزی میرم و اون روزه که گریه ت میگیره
پشیمونم...

نمیدونی چقدر خوبه یه وقتایی پشیمونی
تموم درد من اینه تو هم اینو نمیدونی
به من فرصت بده بازم تو چشمای تو پیدا شم
یه بار دیگه بیام پیشت دوباره عاشقت باشم
کدوم مردی به تو میگه تموم عشق و رویاشی؟
ببین تا آخرش هستم، به شرطی که تو هم باشی
کدوم مری میگه بی تو، توی تنهایی میپوسم؟
اگه اون مرد پیدا شه خودم دستاشو می بوسم
تو چشمام زل بزن، می خوام با چشمای تو جادو شم
بگو بازم دوستم داری تا از این رو به اون رو شم
بدون تو نتونستم، بدون تو نمیتونم
من از رفتار دیروزم پشیمونم، پشیمونم...
بچه ها این از زبون یه مرده ولی چون خیلی ازش خوشم اومد گذاشتم!!
خورشید جاودانی

در صبح آشنایی شیرینمان تورا
گفتم که: « مرد عشق نءی » باورت نبود
در این غروب تلخ جدایی، هنوز هم
می خواهمت چو روز نخستین، ولی چه سود؟
می خواستی، به خاطر سوگند های خویش
در بزم عشق، بر سر من، جام نشکنی
می خواستی، به پاس صفای سرشک من
این گونه دلشکسته، به خاکم نیفکنی
پنداشتی که، کوره ی سوزان عشق من
دور از نگاه گرم تو، خاموش می شود؟
پنداشتی که یاد تو، این یاد دلنواز
در تنگنای سینه، فراموش می شود؟
تو، رفته ای که بی من تنها سفر کنی
من، مانده ام که بی تو، شب ها سحر کنم
تو رفته ای که عشق من ار سر به در کنی
من مانده ام که عشق تو را تاج سر کنم
روزی که پیک مرگ مرا می برد به گور
من شب چراغ عشق تو را نیز می برم
عشق تو، نور عشق تو، عشق بزرگ توست
خورشید جاودانی دنیای دیگرم!
طرح کمرنگی است از آخرین دقایق زندگی یک انسان
و... فرو رفتن یک آفتاب.
زنی، که وجودش گرمی بخش خاندان ما بود
و اکنون، یادش تسلی بخش دل های ماست.
*فریدون مشیری*
هیچ کس زنده نیست... همه مردند

دوستی میگفت: خیلی سال پیش که دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند. تعدادی هم برای محکم کاری دوبار این کار را انجام میدادند، ابتدا و انتهای کلاس، که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلای بشینی. هم رشته ای داشتم که شیفته ی یکی از دختران هم دوره اش بود. هر وقت این خانم سر کلاس حاضر بود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون میگفت: استاد همه حاضرند!
و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، میگفت: استاد، امروز همه غایبند، هیچ کس نیامده!
در اواخر دوران تحصیل، با هم ازدواج کردند و دورادور میشنیدم که بسیار خوب و خوش هستند. امروز خبر دار شدم که آگهی ترحیم با نو را با این مضمون چاپ کرده است:
هیچ کس زنده نیست... همه مــــــــــــــــــــردنــــــــــــــــــد.
آمده ام تا گلی پیشکشت کنم، اما تو لایق همه ی باغ منی؛ باغ من از آن تو باد...
* رابیندرانات تاگور *
دوستت دارم
زن و شوهر جوانی سوار بر موتور سیکلت در دل شب می راندند...
آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند...
زن جوان: یواش تر برو! من می ترسم!
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره!
- خواهش می کنم، من خیلی میترسم!
-خب، اما اول باید بگی دوستم داری...
-دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی؟
-مرا محکم بگیر...
- خب، حالا میشه یواش تر برونی؟
-باشه، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، آخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم میکنه...
.
.
.
.
.
.
روز بعد روزنامه ها نوشتند:
« برخورد یک موتور سیکلت با ساختمانی حادثه آفرید. »
.
.
.
در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت...
مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود، پس بدون این که زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند...
تنها زير باران
زير باران بودم، همره غم تنها
چشم زيبايت گشت در مه شب پيدا
با دوچشمت گفتم: بی خبر از مايی
از غروب و باران حال ما جويايی؟
هيچ ميگويی او، زير باران تنهاست؟
ياد داری گفتی:با تو باران زيباست؟
تو گه گفتی هر شب، در خيالم هستی
سرخی چشمانت، داده بر من مستی
حال زير باران، با كه هم آغوشی؟
زير باران با او، باده هم مينوشی؟
چشمت آرام چكاند، قطره قطره شبنم
لحظه ای باريد او، مثل باران نم نم
مثل باران نه كه چون، سيل در جوش و خروش
با غم چشمانت، رفته از سر هم هوش
قطره قطره اشكت، بر رخم بوسه نواخت
تا كه بگشودم چشم، قلبم از غصه گداخت
گفتم: ای سنگين دل، تو نبار بر حالم
شيشه را می شكند، سنگ اشكت يارم
چشمت از غصه به من،خيره ماند و حيران
گفت: زير باران، بیتو ام سرگردان...!
نغمه ها
دل از سنگ بايد كه از درد عشق
ننالد، خدايا دلم سنگ نيست
مرا عشق او چنگ اندوه ساخت
كه جز غم در اين چنگ آهنگ نيست
به لب جز سرود اميدم نبود
مرا بانگ اين چنگ خاموش كرد
چنان دل به آهنگ او خو گرفت
كه آهنگ خود را فراموش كرد
نميدانم اين چنگی سرنوشت
چه ميخواهد از جان فرسوده ام
كجا ميكشانندم اين نغمه ها؟
كه يك دم نخواهند آسوده ام
دل از اين جهان برگرفتم، دريغ
هنوزم به جان آتش عشق اوست
در اين واپسين لحظه ی زندگی
هنوزم در اين سينه يك آرزوست:
دلم كرده امشب هوای شراب
شرابی كه از جان برآرد خروش
شرابی كه بينم در آن رقص مرگ
شرابی كه هرگز نيايم به هوش
مگر وا رهم از غم عشق او
مگر نشنوم بانگ اين چنگ را
همه زندگی نغمه ی ماتم است
نميخواهم اين ناخوش آهنگ را.
فريدون مشيری











اين وبلاگو ساختم تا شعر، داستان و چيزای قشنگی كه ميبينم توش بذارم...