وقتی که...

آپلود عکس

وقتی که دیگر نبود

من به بودنش نیازمند شدم.

وقتی که دیگر رفت

من در انتظار آمدنش نشستم.

وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد

من او را دوست داشتم.

وقتی که او تمام کرد

من شروع شدم.

وقتی که او تمام شد

من آغاز شدم.

و چه سخت است تنها متولد شدن

مثل تنها زندگی کردن

مثل تنها مـــــردن!

*دکتر شریعتی*

مرگ...

آپلود عکس

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

در بهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبار آلود و دور

یا خزانی خالی از فریاد و شور


مرگ من روزی فرا خواهد رسید

روزی از این تلخ و شیرین روز ها

روز پوچی همچو روزان دگر

سایه ای ز امروز، دیروز ها


دیدگانم همچو دالانهای تار

گونه هایم همچو مرمر های سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

من تهی خواهم شد از فریاد درد


می خزند آرام روی دفترم

دستهایم فارغ از افسون شعر

یاد می آرم که در دستان من

روزگاری شعله می زد خون شعر


خاک می خواند مرا هر دم به خویش

می رسند از ره که در خاکم نهند

آه شاید عاشقانم نیمه شب

گل به روی گور نمناکم نهند


بعد من ناگه به یک سو می روند

پرده های تیره ی دنیای من

چشمهای ناشناسی می خزند

روی کاغذ ها و دفتر های من


در اتاق کوچکم پا می نهند

بعد من با یاد من بیگانه ای

در بر آیینه می ماند به جای

تار مویی، نقش دستی، شانه ای


میرهم از خویش و می مانم ز خویش

هر چه بر جا مانده ویران می شود

روح من چون بادبان قایقی

در افقها دور و پنهان می شوند


می شتابند از پی هم بی شکیب

روزها و هفته ها و ماه ها

چشم تو در انتظار نامه ای

خیره می ماند به چشم راه ها


لیک دیگر پیکر سرد مرا

می فشارد خاک دامنگیر خاک

بی تو دور از ضربه های قلب تو

قلب من می پوسد آنجا زیر خاک


بعد ها نام مرا باران و باد

نرم می شویند از رخسار سنگ

گور من گمنام می ماند به راه

فارغ از افسانه های نام و ننگ

*فروغ فرخزاد*


پ.ن: عاشق این شعر فروغم!