آپلود عکس

دشت هایی چه فراخ

کوه هایی چه بلند

در گلستانه چه بوی علفی می آمد!


من در این آبادی، پی چیزی میگشتم

پی خوابی شاید

پی نوری، ریگی، لبخندی.


پشت تبریزی ها

غفلت پاکی بود، که صدایم میزد.


پای نیزاری ماندم، باد می آمد، گوش دادم:

چه کسی با من حرف میزد؟

سوسماری لغزید.

راه افتادم.

یونجه زاری سر راه،

بعد جالیز چنار، بوته های گل رنگ

و فراموشی خاک.


لب آبی

گیوه ها را کندم و نشستم، پا ها در آب

من چه سبزم امروز

و چه اندازه تنم هشیار است!

نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه.


چه کسی پشت درختان است؟

هیچ، می چرد گاوی در کرد.

ظهر تابستان است.

سایه ها میدانند، که چه تابستانی است.

سایه هایی بی لک،

گوشه ای روشن و پاک،

کودکان احساس!

جای بازی اینجاست!


زندگی خالی نیست:

مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست...

آری

تا شقایق هست، زندگی باید کرد.


در دل من چیزی است، مثل یک بیشه ی نور

مثل خواب دم صبح

و چنان بی تابم

که دلم میخواهد

بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.

دور ها آوایی است، که مرا می خواند...

*سهراب سپهری*


پ.ن: امشب رفتیم طرفای باغستان... عاشق اونجاهام آخه زمین خاکی و بزرگ زیاد داره و آسمون خیلی بزرگه...

منم از ماشین پیاده شدم ماشین جلو تر میرفت منم از پشتش میرفتم... حس فوق العاده ای بود.

دلم میخواست بدوم ولی کفشام راحت نبود. اون لحظه فقط دلم میخواست یه کتونی پام بود و یه کم میدویدم!

آخه این جور جاها خیلی احساساتی میشم و برای تخلیه ی حسم میدوم!!!

خلاصه اومدیم خونه یاد این شعر سهراب افتادم که عاشقشم و به خاطر همینم اومدم نوشتمش!

امیدوارم خوشتون اومده باشه!